حمدحسین
به آسمون صاف تابستونی خیره شده بود، ستاره ها توی آسمون صاف می درخشیدن توی رویاهای بزرگ خودش سیر
می کرد که صدای پا اون از افکارش بیرون کشید
سریع چوبش رو برداشت و نشست تا ببینه کیه!!!
نکنه دزده!
وقتی خوب خیره شد و دقت کرد دید یه پیرمرده با کمر خم و یه الاغ که توی پالونش پره و زیر لب این شعرو زمزمه میکنه
به هر یک صدتومن قیمت بکردن همه ازقیمتی حیرت بکردن
بگفتن این قیمت گرونه مگر که دوره آخر زمونه
این وقت شب!!!
متعجب بود از دیدن این صحنه
این وقت شب و کنار زمین های کشاورزی پر از خربزه…
نکنه داره خربزه می دزده
چوبش محکم تو دستاش گرفت و پاشد
آهای پیرمرد!!!
این وقت شب؟
کجا میری از کجا میای
حالا پیرمرد دقیقا کنارش بود
انگاری با دیدن محمدحسین کلیییی خوش حال شده بود
ازصورتش پیدا بود که کلیی خستس..
نفس راحتی کشید و گفت سلام جوون
خدا قوت
بهم پناه بده که درموندم…
برات همه چیز تعریف میکنم
به پیرمرد نمیومد اهل دزدی یا چیزی باشه
بهش گفت
امشب سقف من همین آسمونه و بالشتم زمین
… پیرمرد که دیگه داشت میومد نزدیک تر گفت همینم شکر
محمدحسین کمکش کرد تا خرش رو ببنده به درخت بادوم کنار زمین
از توی وسایلش قوطی شیر رو درآورد و ریخت توی کاسه داد دست پیرمرد
….الهی پیربشی جوون، الهی دستت به خاک میزنی طلا بشه-
یک نفس شیر سر کشید
دستاش بلندکرد رو به آسمون و گفت
الحمد الله-
محمدحسین خیلی سریع یه خربزه ازبوتهی کنار دستش جدا کرد و چاقوی دست نارنجی شو فرو کرد تا قاچش کنه
مشغول همین کار بود که پیرمرد شروع کردبه تعریف کردن ماجراش
…از قائنات میام، چند وقت پیش خان تربت گفت براش پیاز زعفرون بیارم-
من گردن شکسته این همه راه ازقائن با این خر کمر شکسته و این همه پیاز زعفرون تا تربت اومدیم…
به هوای یه-
پول درست حسابی بعد این همه بدبختی کشیدن خان فرمودن که این نمی خوام و من موندم یه خر خسته و یه کمر شکسته
امشب که خدا به دادم رسید
فردا ببینم خدا چی می خواد، برمیگردم سمت قائن
محمدحسین همین طوری که خربزه شیرینو داشت
رو می کرد
توی افکار خودش غرق بود
…اونقدر پس انداز داشت از کار کردنش که بتونه یه کارایی بکنه… رو کمک باباشم می تونست حساب کنه
.. برگشت و با قاطعیت گفت من می خرمشون اما یه شرط داره
پیرمرد چشماش برق زد و گفت چه شرطی؟؟
اینکه وایستی اینجا و بهم یاد بدی چطوری بکار مشون، چیکارشون کنم
پیرمرد از فرط خوشحالی زبونش بند اومده بود
باصدای لرزون گفت الهی دست به خاک میزنی طلا بشه
اینطوری بود که سال۱۳۱۷ محمدحسین وقتی فقط ۱۷ سال سن داشت برای اولین بار پیاز زعفرون
رو توی توابع تربت حیدریه (آبرود)کشت کرد و تا چندین سال
تنها کسی بود که توی تربت زعفرون می کاشت
دعای پیرمرد اجابت شد و دست به خاک میزد طلا میشد
.حالا تربت تبدیل شده به قطب زعفران جهان